به گزارش قدس آنلاین، باران شب گذشته همه جا را خیس کرده بود و گِل و لای روی کفش و لباسمان جلوهگری میکرد. در مسیر خرمشهر به اهواز توقف کوتاهی کردیم، از دور او را دیدم که در حال صحبت با برادرش است، او ایستاده و برادرش روی سنگ کلوخه ای نشسته بود. چند روزی میشد که دنبالش میگشتم، از اینرو با شور و ذوق به سمتاش حرکت کردم، صدایش زدم؛ برادر شفیعزاده! برادر شفیعزاده! سرش را چرخاند و همین که خواست بگوید "بله" عکساش را گرفتم؛ همان عکس معروف برادر حسن شفیعزاده را میگویم که صاف ایستاده و کمی سرش را به عقب چرخانده است و با دهانی نیمه بازی که انگار میخواهد چیزی بگوید. اینها مقدمه صحبتهای حاج حسین جباریپور، معروف به حسین آزادی، عکاسباشی دوران هشت سال دفاع مقدس است.
حسین جباریپور، صاحب عکاسی آزادی است، همان عکاسخانهای که بین رزمندهها معروف به عکاسخانهای بود که اگر پشت پرده قرمز عکس بگیری، حتما شهید میشوی، همان عکاسخانهای که پشت هر عکساش یک بویی است و هر بوی، عکاسش را یاد یک خاطره میاندازد و روحِ منِ جنگ ندیده را هم برداشته و به آن دوران پرت میکند.
در یک عصر سرد و برفیِ استخوان سوز تبریز به سمت مغازه حاج حسین میروم، مغازه کوچکی که تا درب ورودش چند پلهای را باید بالا روی ولی همین که در را باز میکنی، انگار وارد دهه شصت شده ای.
مغازهای که با عکس شهدا گرم میشود
حاج حسین میگوید، کمی که به عکسها نگاه کنی، دلت گرم میشود، اصلا این مغازه نیازی به بخاری ندارد و این عکس ها کافی است تا عکاسخانه من گرم شود.
بیراهه هم نمیگفت، این مغازه عجیب دلنشین بود. دور تا دور مغازه پُر از عکس جوانانی با پرده قرمز معروف بود که همگی برای شهادت این عکسها را گرفته بودند و به قول خود حاج آقا آزادی، اکثرشان هم شهید شدند.
از او میخواهم تا از همان اول که دست به دوربین شد و همه او را آقای آزادی شناختند، تعریف کند. ماسک صورتش را پایین میکشد و با لبخندی شروع به مرور خاطرات خود میکند.
او میگوید: متولد سال ۱۳۳۴ در شهرستان هریس هستم، دوازده یا سیزده ساله بودم که به اتفاق خانواده به تبریز مهاجرت کردیم؛ پدرم در هریس کشاورز بود ولی دیگر سنی از او گذشته بود و ما چند برادر باید خرج خانه را در میآوردیم، از اینرو من هم با سن کم وارد بازار کار شدم. البته کار که چه عرض کنم، شاگرد بنا بودم.
لبخندی در صورتش نمایان میشود و به حرفهایش ادامه میدهد: البته شاگرد خوبی بودم و یک ماه از شاگرد بنایی من نگذشته بود که کارفرما از کارم خوشش آمد و رسما سیمانکار شدم.
از شاگرد بنایی تا عکاس دفاع مقدس
او ادامه میدهد: کار بنایی را که میدانید، بیشتر فصلی است به همین خاطر از اول مهر ماه کارمان کساد شد و به عبارتی من بیکار شدم؛ روزی از جلوی عکاسخانه معروفی در میدان ساعت میگذشتم که چشمم به یک آگهی استخدام شاگرد در همان عکاسی افتاد و این آغاز به کار من برای ورود به دنیای عکاسی شد. البته ناگفته نماند که من از کودکی عاشق عکاسی بودم زیرا وقتی بچه بودم، یک بار خالهام در مسابقهای یک دوربین عکاسی جایزه برد و آن را هم به من داد و یک جورایی باعث شد تا عاشق این دنیای بزرگ عکس شوم.
آقای آزادی، عکسی از آن دوران را نشانم داده و میگوید: صاحب عکاسی وقتی با من صحبت کرد و متوجه شد که یک سیمانکار حرفهای هستم، از اینرو فقط یک جمله به من گفت که این شغل هم مانند سیمانکاری روزی ۱۵ تومن نیست و باید به روزی ۲ تومن قناعت کنم و البته مابین همین گفتوگو نیز به صورت زیرکانه من را مورد آزمون قرار میداد تا ببیند چند مرده حلاجم؛ خلاصه من کل فصل پاییز و زمستان را به عنوان شاگرد ۱۶ ام عکاسخانه کار کردم.
قهقههای زده و به صحبتهایش ادامه میدهد: وقتی فصل کاری ساخت و ساز شروع شد، بدون اینکه چیزی بگویم، عکاسخانه را ترک کرده و دوباره کار سیمانکاری را شروع کردم؛ راستش را بخواهید، درآمد سیمان کاری بیشتر بود و بیشتر از علایقم باید به فکر خرج و مخارج خانوادهام هم میبودم.
همانطور که آقای آزادی تعریف میکند، بعد از اتمام فصل کاری دوباره از جلوی عکاسخانه رد میشود و صاحب مغازه او را دیده و دوباره میخواهد تا در عکاسی کار کند ولی این بار قضیه کمی جدیتر میشود و روزی که آقای آزادی در کنار شاگرد عکاسی برای تعمیر حوضخانه صاحب عکاسی میرود، تمام وسایل بنایی را در زیرزمین آنها گذاشته و برای همیشه شغل عکاسی را انتخاب میکند.
او میگوید: آنقدر سرمان در عکاسی شلوغ بود که وقت سر خاراندن هم نداشتیم؛ مثل الان نبود که دست همه یک گوشی باشد و نیازی به عکاسی نباشد. از عکس برای مدارس تا عکس آقا داماد برای خواستگاری را ما میگرفتیم.
آقای جباریپور (آزادی) بعد از مدت کوتاهی از شاگردی شانزدهم به شاگرد ارشد آن مغازه میرسد و مورد اعتماد صاحب مغازه میشود؛ مدتی در آنجا با جان و دل کار کرده و کسب تجربه میکند و در نهایت در سال ۱۳۵۳ به خدمت سربازی میرود و بعد از سربازی دوباره سالها در آنجا کار کرده و کسب تجربه میکند.
آقای آزادی ادامه میدهد: دیگر وقت آن رسیده بود که مغازه خودم را داشته باشم، مدتی صبر کردم تا درس پسر بزرگ صاحب مغازه در لندن تمام شود و بعد از آن به آقای سعدین (صاحب مغازه) اعلام کردم که میخواهم جدا شوم. ابتدا با تقاضایم مخالفت شد و کلی واسطه میان آمد تا بلکه نظر من عوض شود ولی من تصمیم خود را گرفته بودم و آن را عملی کردم.
آقای جباریپور (آزادی) کمی پایینتر از مغازه فعلی خود یک مغازه را اجاره میکند، و نام مغازه را از روی شعار معروف انقلابی آن زمان یعنی "استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی"، "آزادی" انتخاب کردم و در نیمه شعبان سال ۵۸ به صورت رسمی کار خود را آغاز میکند.
او میگوید: شروع کارم را با تقبل عکس پرسنلی انواع ارگانهای دولتی شروع کردم و سپس با آغاز هشت سال دفاع مقدس به عکاس رزمندهها تبدیل شدم بهطوریکه خیلیها فکر میکردند من فقط از رزمندهها عکس میگیرم.
آقای آزادی اضافه میکند: در دوران دفاع مقدس، آقای چیتچیان، فرمانده لشکر وقت، از من خواست تا اتاقی داخل سپاه به من بدهند و من عکاس آن مجموعه شوم ولی بنده قبول نکردم زیرا رزمندههای زیادی به مغازه من میآمدند که از قشر فقیر بودند که توانایی پرداخت هزینه عکس را نداشتند و من یک ائلدار بودم نه کارمند حقوق بگیر و باید با همه کنار میآمدم نه اینکه طبق مصوبه و کاغذ پیش بروم.
جلوی پرده قرمز عکس بگیر تا شهید شوی
از او در مورد ماجرای پرده قرمز و شهادت هم میپرسم که با اشاره دست عکسی را به من نشان داده و میگوید: ماجرا از روزی آغاز شد که رزمندهها با لباس سبز رزمندگی به مغازه میآمدند و برای اینکه آرم روی سینه آنها کامل مشخص باشد به یک پیش زمینه خیلی خوب نیاز داشتیم، از اینرو یک پرده قرمز خریدم و جلوی آتلیه نصب کردم؛ یک روز نوجوانی به عکاسی آمد و از من خواست تا یک عکس پرسنلی از او بگیرم، فامیلیاش موسی خانی بود، جلوی پرده قرمز نشست و مدام از من میخواست تا یک عکسی از او بگیرم که حتما شهید شود؛ ای خدای من، قشنگ حرکات و صدایش یادم است.
آقای آزادی ادامه میدهد: موسی خانی آن عکس را گرفت و به دو ماه نرسید که به شهادت رسید؛ دیگر عکاسی من معروف به عکاسخانه شهادت شده بود و رزمنده های زیادی برای اینکه جلوی پرده قرمز عکس بگیرند، صف میکشیدند.
آقای آزادی نزدیک به ۹۰ هزار عکس دارد که بیش از ۶۰ هزارتای آن برای رزمندگان و دفاع مقدس و شهید و شهداست؛ او علاوه بر اینکه عکس پرسنلی رزمندهها را میگرفت، از پیکر تا تشییع و تدفین تک به تک شان نیز عکس میگرفت تا بنابه گفته خود، آخرین مشتری مداریاش را هم در حق آن عزیزان انجام دهد.
آقای جباری پور (آزادی)، عکسی از برادر شهید خود هم نشانم داد و میگوید: این هم عکس آخر برادرم است که در منطقه عملیاتی از او و دوستش گرفتم؛ برادرم نیز همانند من علاقه زیادی به عکاسی داشت و هر وقت به مرخصی می آمد کل مغازه را به دست او و دوستانش میسپردم.
جباریپور یا آزادی؟
او ادامه میدهد: همه من را با فامیلی آزادی میشناختند ولی وقتی اعلامیه شهادت برادرم چاپ شد تازه همه متوجه شدند که فامیلی ما، جباری پور است.
آقای آزادی بارها به منطقه عملیاتی رفته است و قابی جاودان از چهره جوانانی ثبت کرده است که شاید اگر آن عکسها نبودند، نسل جنگ ندیده ما هیچ تصوری از چهره آنها نداشت و شاید اگر کسی پیش ما از اصطلاح فرمانده استفاده میکرد در ضمیر ناخودآگاه خود مردانی قد بلند چهار شانه حدودا ۴۰ تا ۵۰ سالهای را در نظر میگرفتیم که از ترس ابهتشان نتوان به چهرهشان نگاه کرد ولی با عکاسی های آقای آزادی و سایر عکاسان آن زمان ما با فرماندهان ۲۱، ۲۲ سالهای آشنا شدیم که هیچگاه جلوتر بروید نگفتند بلکه ورد زبانشان همیشه بیایید بود.
ماجرای عکس معروف شهید تجلایی و شفیعزاده
او تعریف میکند: عکس معروف شهید تجلایی که همه هم از آن استفاده میکنند را در خانه یکی از رزمندهها گرفتم تا برای همیشه ثبت شود و الان خدا را شاکر هستم که اگر جایی اسم شهید تجلایی آمد، میتوان به آن عکس نگاه کرد و با چهره آن جوان والا آشنا شد.
از عکس معروف دیگرش از شهید حسن شفیعزاده هم برایم میگوید: به منطقه عملیاتی رفتم و به هر جا سر زدم به من گفتند که شفیعزاده تا کمی قبل اینجا بود و چند دقیقه پیش رفت و به عبارتی من پیاده بودم و او سواره. بین مسیر خرمشهر به اهواز توقفی کردیم و آنجا او را دیدم که در حال گفتوگو با برادرش است، از همان فاصله دوربین خود را غلاف کردم و همین که نامش را صدا کردم و او سرش را چرخاند تا بله بگوید، عکس را گرفتم؛ قشنگ یادم است که حاج حسن بعد از عکس لبخندی زد و گفت که برادر آزادی داری عکس شکار میکنی؟
فرمانده ۲۶ ساله ریزنقش اما دلیر
به آقای آزادی میگویم، آیا عکسی از شهید حسن باقری یا حسن افشردی هم دارید که سرش را به نشانه تاسف تکان داده و میگوید: وای دلم آتش میگیرد؛ روزی در جمع بزرگان و فرماندهان حضور داشتم و من در حال عکاسی از مراسم بودم؛ زمزمههایی بود که یک فرمانده لشکر قرار است سخنرانی کند ولی کسی قیافه او را نمیشناخت و به تصور همگان، فرمانده باید یک هیکل درشت و پا به سن گذشتهای باشد ولی وقتی حسن باقری افشرد به محل سخنرانی رفت، همه هاج و واج نگاهش میکردند و در گوش هم میگفتند که این پسر جوان و ریزاندام فرمانده است؟ اما همان جوان ریزاندام چنان با صلابت و استوار صحبت کرد و عملیاتها را به صورت جز به جز توضیح داد که هیچ جای سوالی در ذهن نماند.
او ادامه میدهد: چی داشتم میگفتم؟ آهان از مراسم سخنرانی برادر باقری؛ آن روز من کلی از او عکس گفتم ولی به دلیل اینکه خودمان لابراتوار نداشتیم، کل نگاتیوها را به برادرم شهیدم دادم تا به برای چاپ به لابراتوار ببرد ولی متاسفانه از جیبش افتاده بود و دیگر پیدایش نکردیم.
عکسی که جگرم را میسوزاند
به آقای آزادی میگویم، آیا با این عکسها حرف هم میزنید؟ یا عکسی است که با دیدنش دلتان به درد میآید؟ او میگوید: لحظه به لحظه این عکسها یادم است و حتی وقتی وارد مغازه میشوم ابتدا به آنها سلام میدهم و اخبار روز و دست اول استان و کشور و حتی جهان را هم به آنها میدهم ولی یکی از عکسها جگرم را میسوزاند.
او ادامه میدهد: نیمه شعبان بود و از مراسم مصلای امام خمینی (ره) عکاسی میکردم، مراسم تمام شد و فقط یک شات خالی داشتم تا فیلم تمام شود؛ با دوستان جلوی مصلا در حال صحبت بودیم که جوانی به نام عبدالله آزادی با موتورش آمد، شربتی نوشید و از من خواست تا عکسی از او بگیرم و من هم آخرین عکس فیلم را با او تمام کردم. دو روز بعد به اتفاق مسوول حمل شهدا برای تحویل جنازهها رفتیم، همین که کشوی سردخانه را باز کردند با چهره عبدالله، همان جوان خوش سیما با ابروهای پیوسته روبهرو شدم، حالم به قدری بد بود که انگار کل دنیا روی سرم خراب شد. خودش بود، آخر من هنوز آخرین عکس او را امروز چاپ کرده بودم! هنوز عکس خود را ندیده بود.
به راستی آقای آزادی عکسهایی از خود به یادگار گذاشته است که اگر نبودند شاید هیچ وقت با چهره آن جوانان آشنا نمیشدیم، آقای آزادی عکاس شده بود تا روزی مادران با در آغوش کشیدن عکس فرزندشان خود را آرام کنند، او عکاس شده بود تا این مبارزان مقدس را به نسل جنگ ندیدهها بشناساند.
آقای جباریپور (آزادی) میگوید: باید عکاس عاشقباشی تا بدانی نگاتیو قلب یک عکاس است و چه زیبا که بیشتر نگاتیوهای من برای ثبت لحظهای از این شهدا و رزمندگان خرج شده است.
همسایه شهید عبداللهی مدافع حرم هستم
از هر شهید معروف و غیرمعروف که پرسیدم، عکسی نشانم داد و میگوید: درست است که با شهدای مدافع حرم برخوردی نداشتم ولی ندانسته با یکی از این شهدا یعنی حاج عباس عبداللهی همسایه بودیم و این هم توفیقی است که نصیبم شده بود.
او ادامه میدهد: من با این عکسها زندگی کردم و دوست داشتم تا عکسی از سردار قاسم سلیمانی هم میگرفتم ولی قسمت نبود.
آقای آزادی یادآور میشود: شاید خیلی از اطرافیان و افرادی که من را میشناسند فکر کنند که نظامی و سپاهی هستم ولی من بازنشسته از صنف خودمان هستم و اگر دوباره به دنیا بیایم، باز هم میخواهم تا عمر خود را در کنار بزرگمردان ۱۴ تا ۳۰ سالهای بگذرانم که عشق و ناموس را برای ما صرف نکردند و هیچ ادعایی هم نداشتند.
چهره درخشانی یک شهید با پوست تیره
هوا رو به تاریکی است و دلم نمیآید تا آن مغازه را که نامش را موزه کوچک عکس شهدا گذاشتهام را ترک کنم، به آقای آزادی میگویم که اصلا خواب این شهدا را هم میبینید که میگوید: خوابشان را نه ولی یکی از این شهدا که نامش قلیپور شایان است، پوست تیرهای داشت و وقتی پیکرش را آوردند برای دقایقی صورتش را باز کردند؛ باور میکنید یک نور از چهره این جوان میتابید؟ عین فیلمها که یک نور روی صورت امامان میگذارند در صورت این جوان نیز نمایان بود که هیچگاه از جلوی چشمم نمیرود.
همانطور که خود آقای جباریپور میگوید، او عکسی از تمام شهدای آذربایجانشرقی دارد و صاحب گنجینهای از یک تاریخ شکوهمند از ۴۳ سال انقلاب اسلامی است.
آقای جباریپور دیگر عکاسی نمیکند و مغازه را به محلی برای شهدا تبدیل کرده است، این مغازه را باید دید و میهمان یک استکان چاییاش شد.
منبع: فارس
انتهای خبر/
نظر شما